واژه های بارانی



صدای گلوله می آمد،

صدای شلیک های پی در پی،

در یک عصر ابری زمستانی،

از خیابانی که فقط، چند دقیقه با ما فاصله داشت.

مادرم

به زن همسایه که از ترس می لرزید

انگور سیاه تعارف کرد

پدرم رفته بود از نانوایی محله، سنگک تازه بگیرد (زن همسایه مهمانمان بود)

نانوایی شلوغ بود

خیلی شلوغ.


هوا تاریک شد

سرباز مسلحی که وسط کوچه ی فرعی چمباتمه زده بود

لوله تفنگش را به سمت پدرم گرفت

و دو بار، فرمان ایست داد

پدرم ترسیده بود

اما

به سمت سرباز وطن رفت تا به او نان داغ تعارف کند

سرباز، روی پاهایش جابجا شد

و ماشه را دو بار با غیظ چکاند.


نان ها خونی شدند

پدرم روی زمین افتاد، نان ها روی سینه ی پدر

صدای تیر،

بوی نان تازه، 

بوی خون گرم

تا ته کوچه پیچید

زن همسایه نالید: کاش من مرده بودم، کاش نمی آمدم، کاش حالا نمی آمدم

(زن همسایه فکر می کرد جان پدرم را به ما بدهکار است)،

ما

پول دو گلوله هفت میلی متری به دولت بدهکار شدیم،

و سرباز وطن

جان پدرم را به ما بدهکار بود

اما

جان پدرم قیمتی نداشت؛

حکومت نظامی با ما بی حساب شد!

***

بهار شد، سربازها رفتند

ما هنوز هم

یک پدر، آغشته با گرمی نان های تازه

طلبکاریم.

پ.ن

حکومت نظامی


دنیا آخرین نفس هایش را می کشد

قیمت اکسیژن بالاست

و ریه های من

انباشته از تراکم خفگی ست
جغرافیا دیگر کش نمی آید

و تاریخ

در قبض و بسط مردد است

حس چشایی ندارم

طعم گس قهوه» را نمی فهمم

و سیب» برایم واژه ای خنثاست

نرون هایم را انگار سوزانده اند با اسید

رسیده ام به نقطه ی صفر احساسی
و در قاموس ذهن بی رنگم

درد با بی خیالی برابر است.

عین دکارت، شک می کنم در زندگی

اما نیستم»

نمی دانم چند دسی بل را می توانم بشنوم

دیگر از ذره بین هم کاری بر نمی آید

برای چشمهایی که زل زده اند به واژه بستن»

 

دنیا آخرین نفس هایش را می کشد

قلبم مرگ پمپاژ می کند

تومور آرزوهایم بدخیم شده است

و امیدم به سمت منهای بی نهایت میل می کند

من هیچ چیز را دوست ندارم

من به هیچ چیز اشتها ندارم

هیچکس اینجا نیست

نشسته ام وسط برگ های خشک

مشت مشت خاک بر می دارم

و قبری می کنم برای خودم

من افتاده ام وسط یک جنگل زمستانی

من مرده ام

.

چه خنده دار!

کسی می خواهد به من تنفس مصنوعی بدهد!


باران می آید

سرمای هوا دماغم را می سوزاند

خاطرم به روزهایی می غلتد که پاییزش قلابی نبود

به روزهای خیس و سرد

در صبح های اول مهر.


طعم نفت در دهانم می پیچد؛

طعم چراغ علاء الدین

که گرمی دلخواهی به اتاقمان می داد، وقتی با شعله ی آبی می سوخت (چه برند معرکه ای بود)

طعم باران

زیر چتری که هیچ وقت دستمان نبود

طعم برف تمیز تلمبار شده

وسط کوچه های تنگ

طعم ترس

زیر بمباران سالهای آخر جنگ.

 

آخ. روزهای خوش طعم من!

کجا پیدایتان کنم؟

کجای این سالهای ثقیل

که بغض روی بغض، گلوگیر شده اند؟


دهه ی شصت در گوشهایم گریه می کند؛

دستهایم

مثل همه ی روزهای سرد کودکی ام

خونی و ترک خورده است، خشک و سرما زده.

کیف آبی کوچکم را

که دفتر و کتابهایم را تَنگ در آن چپانده ام

بر می دارم

کفشهای کهنه ام را می پوشم،

تا مدرسه راه نسبتا درازی ست، (در چشمهای بچگی ام)

و کوچه ها، بلند و پیچ در پیچ

مغازه ها یکی یکی جلوی چشمهای بازیگوشم

ورق می خورند؛

بقالی مشتی علی ممد ( که مثل حفره ایست که با دست توی دیوار کنده اند؛ کثیف و بد قیافه، با پفک نمکی هایی که همیشه مرا در رویای یک اتاق پر از پفک فرو می برد)

لوازم التحریری داش علی ( مرد میانسال آرام و سر به زیر، که سبیلهای پر پشتش بیشتر به چشمم می آمد)،

نانوایی سنگکی در اولین پیچ اولین کوچه،

خرت و پرت فروشی کوچک حاج عباس، در نبش سومین کوچه

بقالی مشت اسماعیل (که بچه های محله مشتری لواشکهایش بودند)،

مغازه ندافی (که دو سه پله از کف کوچه ارتفاع داشت) و.

و مدرسه.

در صف لرزان صبحگاه می ایستم؛ با پاهای سر شده از سرما

و به توصیه های کسالت بار خانم آدابی (که در حین صحبت کردن، دماغش را با دستش می گیرد، و انگشت سبابه اش برق می زند!) گوش می کنم.

نصیحت صبحگاهی.

نرمش صبحگاهی.

و بعد،

می خزیم توی کلاس

و می چسبیم به بخاری زنگ زده ی کنار تخته سبز،

و دل می سپاریم به گرمایی که بوی ف می دهد،

بوی نفت!

طعم نفت در دهانم می پیچد.

 

می خواهم برگردم 

به آنجا،

به دهه ی شصت،

و در همان پاییز، که سه روز تب کردم،

بمیرم؛

این روزهای سرد پس از دهه ی شصت،

مرا می کشند!


برف می بارید

از آسمان،

دل تنگی

از شهر زمستان زده،

سکوت

از کوچه های منجمد،

کلافگی، 

از دیوارهای اتاق نشیمن،

و آتش

از درون بیمار من؛

تب داشتم

شب بلندی بود.

و من،

تا انتهای شب، سوختم

 

گرگ و میش

خاکستری در رختخوابم بودم.

هوا  سرد بود

من، داغ

تو، منجمد و بسته

(من تو را گرم و جاری می خواستم)

چشمهایم سیاهی می رفت

تنم مور مور می شد

به خوردن هیچ چیز رغبتی نداشتم

(از سوپ مریض بیزار بودم)

من

از طعم های چهارگانه

دخمه ای گرم می خواستم

تا به خوابی دلچسب فرو بروم

و تو را ببینم در خواب

.

این فصل داستان را آهسته می گویم:

هنوز از دیوارهای اتاقم

کلافگی می بارد

از استحوانم، تب

نمی دانم کی در قلبم می نشینی، آرامش!

از کنده آرزوهایم

دارد دود بلند می شود!



برف می بارید

از آسمان،

دل تنگی

از شهر زمستان زده،

سکوت

از کوچه های منجمد،

کلافگی، 

از دیوارهای اتاق نشیمن،

و آتش

از درون بیمار من؛

تب داشتم

شب بلندی بود.

و من،

تا انتهای شب، سوختم 

گرگ و میش

خاکستری در رختخوابم بودم.

.

هوا  سرد بود

من، داغ

تو، منجمد و بسته

(من تو را گرم و جاری می خواستم)

چشمهایم سیاهی می رفت

تنم مور مور می شد

به خوردن هیچ چیز رغبتی نداشتم

(از سوپ مریض بیزار بودم)

من

از طعم های چهارگانه

دخمه ای گرم می خواستم

تا به خوابی دلچسب فرو بروم

و تو را ببینم در خواب

.

این فصل داستان را آهسته می گویم:

هنوز از دیوارهای اتاقم

کلافگی می بارد

از استحوانم، تب

نمی دانم کی در قلبم می نشینی، آرامش!

از کنده آرزوهایم

دارد دود بلند می شود!



قصه ها فصل فصل ورق می خوردند:

پاییز بود

باد

اثاثیه درختان را توی کوچه ها می ریخت

جوی های باریک کوچه

زیر پای برگهای خشک به خس خس می افتادند

گاوهای شیر ده، برگها را می خوردند

جوی ها تمیز می شدند، شهر کثیف

(فضولات گاوها در خیابان بودند)

 

بچه های دبستان

لقمه نان و پنیرشان را

در قصه روباه و کلاغ می پیچیدند

و در حیاط خاکی مدرسه، گاز می زدند

پنیر خوش طعمی بود؛ (شیر گاوها پر چرب بود)

 

مادربزرگها

لواشکهای خیس را 

در سینی های مسی پهن می کردند

و زیر آفتاب کمرنگ بعد از ظهر

روی پشت بام ها می خواباندند

لواشکها بچه هایشان بودند

نوه ها، بچه هایشان را با ولع می خوردند

 

من، تو را در قصه های آن روزها

دنبال می کردم؛ فصل، فصل

تا آن روز سرد

که در هیاهوی آتش بارها ناپدید شدی

و فصل های داستانت را

ناتمام

کنار خیابان رها کردی.

***

گاوها هنوز در شهرند

و با درختهای خشک کنار خیابان 

عکس یادگاری می گیرند

(این را از رد پاهایی که بر جا گذاشته اند می گویم)


بچه های دیروز

نوستالژی هایشان را به اشتراک می گذارند

و برای عکسهای قدیمی لایک جمع می کنند


مادر بزرگها مرده اند

و لواشکها

در دست فروشی های داخل مترو دست به دست می شوند


من، سالهاست

در ورقهای کاهی کتاب تو

سرگردانم

و آخرین فصل داستانت را

هرگز نخوانده ام


تو، قصه ای گم شده بودی

که هیج گاه

به دست ناشر خیابان انقلاب نرسید!


پدر بزرگ مرده بود، هفت روز پیش

مادربزرگ زیاد نالیده بود

و آن روز بعد از ظهر

روی تخت، زیر سایه بلند صنوبر

به خواب رفته بود، از اندوه و خستگی

تنها بودم

و کنار حوض وسط حیاط

خاطراتم را ورق می زدم؛

 

عصر یک روز تابستانی بود

من،

در زیر زمین تاریک و ترس آلود قدیمی

به شکار نوستالژی فکر می کردم،

به خاطرات نم کشیده دور

و آن روز

زیر نردبان پوسیده ی چوبی

لابلای پیت های حلبی نفت و شیشه های بزرگ ترشیجات

چشمم به یک عروسک پارچه ای بی دست و پا افتاد

عروسک پارچه ای.

بی پا، بی دست.

 

گرد از روی خاطراتم کنار رفت؛

صبح یک روز بهاری بود

(فصلی که هرگز دوستش نداشتم)

خاتون (خاله ی بزرگ پدر) از زیارت برگشته بود

و پیش از همه سوغاتی من را توی رختخوابم چپانده بود

هنوز خواب بودم؛ (هوای بهاری خمارم می کرد)

نزدیک ظهر بود

دستم به موهای پرپشت عروسک خورده بود و بیدار شده بودم

خاتون مهمانمان بود

ناهار اشکنه داشتیم

 (غذایی که خاله عاشقش بود، و من از روی اجبار می خوردمش!)

عشق سوغاتی تازه هیجانم را بالا برده بود

عروسک را بغل کرده بودم که بی هوا غل خورد و توی کاسه اشکنه افتاد

چه روز بدی بود.

دور از چشم دیگران

دست و پای سوخته ی عروسک را قیچی کردم

و اشک ریختم

و بعد

عروسک مرده را در جعبه چوبی جواهرات مادر

پنهان کردم

کنار گردن بند گوش ماهی

که با دستهای خودم درست کرده بودم؛

 

یادش به خیر

یک روز نمناک پاییزی بود

عمو از شمال برگشته بود

و من و دختر عمه ها را دعوت کرده بود

تا سوغاتی های مان را خودمان انتخاب کنیم

من از همه کوچکتر بودم

دختر عمه ها کلاه حصیری و کلبه چوبی را برداشتند،

گوش ماهی ها به من رسید

دختر عمه ها از ته دل به اقبال من خندیدند

غمگین و عصبی بودم

با خودم عهد کردم با گوش ماهی ها چیز با ارزشی درست کنم

و خنده تمسخرشان را تلافی کنم

یک ماه بعد

مهمان خانه عمه جان بودیم

ته تغاری اش دندان درآورده بود

گردن بند گوش ماهی جلوی چشم دختر عمه ها بالا و پایین می پرید؛

وقتی لی لی بازی می کردیم

روز پر هیجانی بود

حسادت دختر عمه ها گل کرده بود

چند دقیقه مانده به آخر بازی

دستی با غیظ هولم داد

و در حوض وسط حیاط افتادم

آب، سرد بود؛ تب کردم

و سرم شدیدا درد گرفت.

***

آخ .

باز هم

از حجم بزرگ خیالبافی

سر درد گرفته ام.


اپیزود اول

دختر عمو سر خاک پدرم (خدا بیامرز)، از خاطرات غمگین زندگی اش می گفت؛ از روزهایی که گذشته بود و تلخ گذشته بود. از روز فوت پدرم و غربتی که بعد از رفتن او حس می کرد؛ (عاشق پدرم بود. هنوز هق هق های بلندش را وقتی برای اولین بار، پدر را از پشت شیشه های غم گرفته ی آی سی یو با آن همه سیم و لوله و تجهیزات دیده بود یادم هست. روزهای سنگینی بود!).

از دختر خاله اش که همین چند وقت پیش خودش را دار زده بود و پسر و دختر جوانش را که تازه مادر شده بود تنها و بی پناه گذاشته بود، درست در روزهایی که به گرمی وجودش نیاز مبرم داشتند.

از روزهای نوجوانی و سرکشی اش، که هر وقت مادر، سرش داد می کشید، از عمق وجودش می گفت کاش به جای پدرم تو مرده بودی، و مادر، دل شکسته حواب می داد؛ باید می مردم تا طعم زن بابا را بفهمی. (زن عمو ده سال بعد از آن روزها، از سرطان مُرده بود).

غم را انگار، عمیق توی صورتش کنده بودند. نگاهش افتاده بود روی صفحه های ترحیم زندگی و مات مانده بود. این را از نَمی که گوشه چشمهایش مانده بود می شد فهمید. بعد با حسرتی که با صدایش قاطی شده بود جمله کلیدی اش را گفت: هیچ نمیشه. هیچکس!

 

اپیزود دوم

بیست و چهارم آذر 87 بود. پدرم بعد از دو ماه بستری در آی سی یو، سکته قلبی کرد و رفت چند روز بعد از ماه رمضان آن سال، پدرم در خیابان سکته مغزی کرده بود و آشنایی او را به بیمارستان رسانده بود.

از اوضاع ی کشور کاملا بی خبر بودم. تمرکزمان روی بیماری پدر بود، و دلشوره های مستمر آن روزها و رفت و آمد هر روزه مان به بیمارستان، نه وقتی برای خواندن اخبار برایمان گذاشته بود نه اعصابی.

چهلم تمام شد. کم کم جوّ تبلیغاتی آن روزهای کشور، فضای خانه ما را هم پر کرد. مادر و من و خواهرم ی بودیم، یکی دوتا از برادرها موافق میرحسین بودند و یکی دوتا مطلقا مخالف رای دادن.

احمد، پزشک بود، چند سالی بزرگتر از من بود و بیش از بقیه با او صمیمی بودم. مهربان بود و برایم احترام قائل بود.

دو سه روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری 88، هیجان حمایت از کاندیداهای مقبولمان آن قدر بالا گرفته بود که بحثم با احمد به خشونت لفظی کشید و صدایم به فریاد بدل شد و حرمتش را شکستم.

حال روحی خوبی نداشت، دو سال قبل از فوت پدر متارکه کرده بود، افسرده بود، شکست خورده بود.

من از اتفاق ی آن سال خوشحال بودم و هیچ چیز دیگری را درک نمی کردم!

دو سال بعد، احمد در اوج افسردگی سکته کرد و از دنیا رفت، بعد از چند سال زندگی با اعمال شاقه.

 

اپیزود سوم

بعضی دردها درمان ندارند، التیام ندارند، فراموش نمی شوند؛ و هر چه زمان می گذرد و تعلقات کمتر می شوند و درک بالاتر می رود بزرگ و بزرگتر می شوند، مثل گلوله کوچکی از برف که پس از بارها غلطیدن به حجمی ویران کننده در پایین کوه بدل می شود.

ت، گاهی ما را دیوانه می کند.

 

پ.ن

منظور، پشیمانی از رفتارهاست، نه از حرکت ی، یا اعتقادات.


یک روز

باران ببارد

یک روز

آفتاب بتابد

(یک روز در میان.)

امروز

ابر باشد

باد بوزد

باران ببارد

"من"

همه ی چترها را به باد بدهم

همه ی چترها را.

خیس شوم

تب کنم

بسوزم

و همه ی "اول شخص" هایم بمیرند

فردا

"او" باشد

حجمی تمام از "سوم شخص"

"سوم شخص"

و آفتاب بتابد.


در باغستان تو

درختها سبز بودند

نهرها سرخ

آسمان به رنگ خاکستر

و باران

زلال می بارید

وقتی به نزدیک معبد تو می رسید

می خواهم تغییر کوچکی در داستان بدهم؛

بگذار

من،

باران باشم

دلم

باغستان تو؛

دوست دارم کویرم را برویانم؛ سرخ و سبز


قصه ها فصل فصل ورق می خوردند:

پاییز بود

باد

اثاثیه درختان را توی کوچه ها می ریخت

جوی های باریک کوچه

زیر پای برگهای خشک به خس خس می افتادند

گاوهای شیر ده، برگها را می خوردند

جوی ها تمیز می شدند، شهر کثیف

(فضولات گاوها در خیابان بودند)

 

بچه های دبستان

لقمه نان و پنیرشان را

در قصه روباه و کلاغ می پیچیدند

و در حیاط خاکی مدرسه، گاز می زدند

پنیر خوش طعمی بود؛ (شیر گاوها پر چرب بود)

 

مادربزرگها

لواشکهای خیس را

در سینی های مسی پهن می کردند

و زیر آفتاب کمرنگ بعد از ظهر

روی پشت بام ها می خواباندند

لواشکها بچه هایشان بودند

نوه ها، بچه هایشان را با ولع می خوردند

 

من، تو را در قصه های آن روزها

دنبال می کردم؛ فصل، فصل

تا آن روز سرد

که در هیاهوی آتش بارها ناپدید شدی

و فصل های داستانت را

ناتمام

کنار خیابان رها کردی.

***

گاوها هنوز در شهرند

و با درختهای خشک کنار خیابان

عکس یادگاری می گیرند

(این را از رد پاهایی که بر جا گذاشته اند می گویم)

 

بچه های دیروز

نوستالژی هایشان را به اشتراک می گذارند

و برای عکسهای قدیمی لایک جمع می کنند

 

مادر بزرگها مرده اند

و لواشکها

در دست فروشی های داخل مترو دست به دست می شوند

 

من، سالهاست

در ورقهای کاهی کتاب تو

سرگردانم

و آخرین فصل داستانت را

هرگز نخوانده ام

 

تو، قصه ای گم شده بودی

که هیج گاه

به دست ناشر خیابان انقلاب نرسید!


همه چیز

 از آن تراژدی خیابانی شروع شد:

نمایش وحشت

پشت دیوارهای وسط پیاده رو!

و با " مجموعه دروغها" ادامه یافت

(با تشویق حضار!)

رمان نویسها

با داستان جنگ و صلح

تمدار شدند

نمایش نامه نویسهای روز مزد

با بازی مداوم با سایه های بلند جنگ

و عمو خیرالله

با اخبار شبانه رادیو بی بی سی،

در سالهای اول دهه هفتاد

(او از ما خواست رییس جمهور شویم)

 

ما باید تمدار شویم؛

می خواهم

تفنگ شکاری پدربزرگ را بردارم

به آزمایشگاه انگل شناسی پاستور بروم

و به همه انگلهای پایان نامه ام

شلیک کنم؛

(باید

همین روزها

از پروژه ام "دفاع" کنم)


آه.

باز هم

قطار، رفته است

و من؛

- مسافری که از نرفتن مدام خسته است -

باز، بازمانده ام در ایستگاه سوت و کور

و حسرتی همیشه با من است؛

اینکه لنگ می زند همیشه پای کوچ کردن ام

 

آه.

سالهاست

مانده ام

مثل نامه ای بدون تمبر،

بین راه

مثل عضو ثابتی،

لابلای خرت و پرت های کهنه اتاق ایستگاه

فصل پیش روی من

از قرار،

فصل ماندن است

فصل زل زدن به انقباض ریلها

ایستاده ام ولی

همچنان

کنار راه

با امید رؤیت رسیدن قطار تازه ای به ایستگاه

دلخوشم

به این امید ِ گاه گاه.

                

 


باران می بارید

پدربزرگ

آفتابگردان ها را

زیر خاک خیس خورده باغچه

قرنطینه کرد

و به خواب رفت

(پدر بزرگ خسته بود)

آفتابگردان ها از قرنطینه فرار کردند

آفتاب می تابید

عمر پدربزرگ به قد آفتابگردان ها نرسید

باران می بارید

پدربزرگ را

زیر خاک خیس خورده قرنطینه کردند

آفتابگردان ها

روی قبر پدربزرگ تکثیر شدند


تو

پشت آن پنجره آهنی کوچک

روی آن ساختمان بلند سیمانی

خاطره می شوی

من

در این حیاط قدیمی بزرگ

با کاج های بلند

شعر می خوانم

از من چه می خواهی؟

جز آنکه هر روز

شمعدانی هایم را آب بدهم

و گلدان هایم را

سوار بر شاخه های کاج

به آن بالا بفرستم

تا به تو سلام کنند؟

از من چه می خواهی؟

من

عکس های یادگاری ات را

در دستمال سفیدی پیچیده ام

و کنار بوته های ریحان کاشته ام

تا تو را زودتر ببینم

از من چه می خواهی؟


محرمانه!

 

از: من که دل تنگ توام

به: تو که در قرنطینه ای

حالا که دیدار با تو ممنوع است

بگذار

دور از چشم دیگران

از کانالی که سالهاست قلبم را به تو وصل می کند

به دیدارت بیایم

و ویروس هایت را قرض بگیرم.

 

"مجموعه دار پنهان دردهای تو"


این بسته پستی را برایت می فرستم؛

 

یک قاب سبز از خزه های مخملی شمال

که بوی باران بدهد

یک آلبوم، انباشته از پوست شفاف جیرجیرکهای دوست داشتنی ام

که صدای جنگل را بشنوی

یک عکس سه در چهار از مهمان ناخوانده کوچکت

که برایت داستانش را بگوید

یک کاسه انار دان کرده ی ملس

که طعم بعد از ظهرهای پاییزی را به خاطر بیاوری

 

تو برایم چه می فرستی؟

 

من از تو تب 39 درجه می خواهم

اتاق تنهایی ام سرد است.


از کوچه باغ های قمصر کاشان

که آن روز از ترس "او" می دویدمش

تا بن بست خلوت "تو"

که موضع قرارم با تو بود

یک بزرگراه طویل فاصله است

و من

همه راه را دویده ام

ببین نفس زدنم را.

 

حالا که اینجا هستم

نیمی ترس ام

از او که در پی من است

نیمی اشتیاق

که مست تو می شوم

از خانه تو بوی گلاب می آید.


محرمانه!

 

از: من که دل تنگ توام

به: تو که در قرنطینه ای

حالا که دیدار با تو ممنوع است

بگذار

دور از چشم دیگران

از کوچه ای که سالهاست قلبم را به تو وصل می کند

به دیدارت بیایم

و ویروس هایت را قرض بگیرم.

 

"مجموعه دار پنهان دردهای تو"


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها